یک روز سگِ دانایی از کنار یک دسته گربه می گذشت . وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنایی به او ندارند وا ایستاد.
آنگاه از میان آن دسته یک گربه درشت و عبوس پیش آمد و گفت:" ای برادران دعا کنید ؛ هرگاه دعا کردید باز هم دعا کردید و کردید ، آنگاه یقین بدانید که بارانِ موش خواهد آمد ."
سگ چون این را شنید در دل خود خندید و از آن ها رو برگرداند و گفت: " ای گربه های گورِ ابله ، مگر ننوشته اند و مگر من و پدرانم ندانسته ایم که آنچه به ازای دعا و ایمان و عبادت می بارد موش نیست بلکه استخوان است."